غزلیات سعدی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

ª      

 

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

 

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

 

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

 

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

 

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

 

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

 

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

 

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

 

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

 

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

 

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

 

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

 

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

 

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

 

************************

 

ª      

 

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

 

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

 

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

 

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

 

دی به امید گفتمش داعی دولت توام

گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

 

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم

گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

 

 

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم

سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

 

************************

 

ª      

 

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

 

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

 

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

 

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

 

خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

 

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

 

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

 

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

 

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

 

************************

ª      

 

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

 

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

 

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

 

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

 

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

 

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

 

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

 

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

 

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

 

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

 

************************

 

 




تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات سعدی, | 12:22 | نويسنده : زهره |